بسم الله الرحمن الرحیم
صبح رفته بودم بیرون موقع برگشتن تو مسیر یه خانوم چادری که خستگی از چهرش میبارید ویه بچه بامزه بغلش بود در چند قدمی من ایستاد و بچه رو گذاشت زمین وبهش گفت خودت راه بیا من خسته شدم مامان.. اون کوچولو مگه حرف گوش میکرد با کلام کودکانه میگفت نه بغل من دیدم مادر هلاکه بنده خدا رفتم جلو به کوچولوش گفتم ماشالله بزرگ شدی اقا شدی راه برو ببینم بلدی خودت راه بری ولی گوش نمیکرد بهانه میگرفت واقعا چهره این زن خسته واشفته بود دیدم گناه داره به اون موچول گفتم میای بغل من از خدا خواسته پرید بغلم تا یه مسیری با مادرش حرف میزدم مردم چقدر مشکل دارند میگفت همسرم جانبازه مشکل مالی هم داریم چند تا بچه داره به سازمان مراجعه کردم رسیدگی نمیکنند میگن باید بری شهرستان پیگیری کنی
کلی با هم حرف زدیم ناراحت بود ازین که چرا همش کمک به مردم غزه میکنند کاش یکمم به ماها میرسیدند نمیدونستم چی باید بگم
بهش میگفتم خدابزرگه انشالله درست میشه پیگیری کنید بازم
میدونید من با کمک به تمام کسایی که مشکلات دارند کاملا موافقم چه تو ایران چه خارج ایران ولی واقعا نمیدونستم به این زن چی بگم
کاش یکم بیشتر رسیدگی میکردند
کلمات کلیدی: دل نوشته هایم .....